زندگی عشقولانه من زندگی عشقولانه من ، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره
پرنسس رویایی ما پرنسس رویایی ما ، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

رویای واقعی

دارم غصه میخورم ...

اصلا حوصله ندارم ... انقدر چشمام ورم کرده که نگو ... امروز از صبح همش گریه کردم ... یکی دوروز پیش حس خوبی نداشتم ... زنگ زدم شیراز به اجی جونی ها وداداشها ... اما انگار همه چیز اروم بود ... ... ... ... ولی واقعیت یه چیز دیگه بود ... به من دروغ گفتن که ناراحت نشم ... به قول خودشون چون من راه دورم اذیت نشم ... بابا جونی دوباره عمل کردن ... این شد سه بار ... الهی قربونت برم بابا گلم ... الهی من فدات بشم ... الهی دورت بگردم ... کاش همه این اتفاقات نصیب من میشد وشما خوب بودی ... کاش من تصادف میکردم به جای شما ... کاش خدا همه این دردهارو به من میداد ... کاش ... منم پنجشنبه باید برم شمال دنبال مامان گلی ومامان بزرگ .با خاله فرزانه و...
27 فروردين 1393

بابایی گناهی شده ...

سلام ... حوصله ندارم .. بابایی مریضه ... سرما خورده اساسی .ایناهاش : .  الانم من سر کارم و بابایی گلی خوابیدن توی خونه و منم همش دلم شور میزنه . دیشب واسش سوپ درست کردم اما نخورد و نشاسته هم با شیر درست کردم ولی بازم نخورد .. تاصبح هم سرفه کرد وتب داشت ... ایشالا خوب میشی بابایی گلی .هرچی بهش گفتم بابایی گلی یه ذره بخور خوب میشی ... گوش نکرد ... نمیدونم خیلی مریض بود یا خودشو واسم لوس کرده ؟؟؟ تازه بهش گفتم توروخدا خوب بشو ... اگه بخوری و خوب بشی بهت میگم آقای خونه ... ولی بازم نخورد ... پس نتیجه میگیریم خودشو لوس نکرده و مریضه ... شاید هم دوست داره بابایی باشه ... خخخخخخخ . تازه دستم هم سوخت گفتم ببین دستم سوختید و هنوز هم...
19 فروردين 1393

... بهاری دیگر ... رویاهایی دیگر ...

سلااااااااااااااااام . خوبین ؟ اومدین از سفر و عید دیدنی ؟؟؟ خوش گذشت ؟؟؟ به ما که خیلی خوش گذشت . ما ؟؟؟ نه بابا من ونی نی که نه ، من وبابایی ... عالی بود ... یادتونه گفتم امسال من وبابایی میخوایم واسه تحویل سال با هم  باشیم ؟ جاتون خالی با هم بودیم با کلی مهمون ... من وسون جون وگوش مروارید و بهار و بالام و شکیب و شایان و مهدی  ...                                                  ...
18 فروردين 1393

نظرات بابایی ...

دیشب در اوج خواب الودگی و با چشمای بسته بابایی میگن ... بابایی : غزل ؟؟؟ من : هوووووووووووم بابایی : غزل ؟؟؟ من : هوووووووووووووم بابایی : حیف شد ... زبونت رو گربه خورده ... یه سوال مهم داشتم ، ولی بیخیال ...نمیتونی جواب بدی . من :  نه بابا هنوز سر جاشه ...  ، و زبونم رو تا ته در اوردم ... رفت تو چش وچالش ... بابایی : ( داره صورتشو پاک میکنه ) گندت بزنن . من : جانم عزیزدلم ، چه کارم داشتی ؟؟ بابایی : هیچی من : هوووووووووووووووووووم وبابایی سکوت میکند ، منم سرتق تر از این حرفا دوباره میگم هوووووووووووووووم ، هوووووووووووووم ، بابایی : دیوونم کردی من : تو رو خدابگو چه سوالی داشتی؟؟؟ بابایی : ...
18 فروردين 1393
1